عشق واقعی دیدار من و تو |
|||
شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:7 :: نويسنده : ღ♥takdel♥ღ
شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:5 :: نويسنده : ღ♥takdel♥ღ
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم". چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:11 :: نويسنده : ღ♥takdel♥ღ
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:8 :: نويسنده : ღ♥takdel♥ღ
![]() خدایامن خستم خدایامگه صدای منونمیشنوی؟
خدایامن ضعیفم من طاقت ندارم.
خدایامن شکست خوردم .خدایاهمه منوتنهاگذاشتن .
خدایاتوکه مهربونترین مهربونایی پس چراگذاشتی ایینطوری بشه؟
توکه ازهمه چیزخبرداشتی چرانجاتم ندادی؟ چراگذاشتی من غرق بشم؟
خدایاوقتی بدبودم زجرکشیدم وقتی خوب شدم بیشترزجرکشیدم
توبگومن چیکارکنم .چراهیچکس حرف منونمیفهمه . من که چیززیادی نخواستم
اگه میخواستی خوشی هاموازم بگیری چرابهم دادی؟؟
آخه من چه گناهی کردم .خدایا دوست داشتن گناهه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پس چراماآدمارواینطوری آفریدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدایااااااااااااادنیات برام زندونه
دیگه هیچی ازت نمیخوام جزاینکه نفس منوبگیری.
التماست میکنم.نزاربیشترازاین جلوبنده هات خواربشم .
دیگه طاقت ندارم...................... خدایا مرا ببر به شهر خود که خسته ام از همه کس
که خواب و بیداری من هر دو شکنجه بود و بس
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:4 :: نويسنده : ღ♥takdel♥ღ
10 سوء تعبیراز موفقیت 1- بعضی از مردم به خاطر گذشتهشان، تحصیلاتشان و... موفق نیستند. چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 17:56 :: نويسنده : ღ♥takdel♥ღ
یک تست برای شناسایی الگوی شماالگوی شما تو زندگیتون کیست؟
۱- یه عدد از ۱ تا ۹ انتخاب کنید.
. . . . . حالا با توجه به عدد بدست اومده و لیست زیر ، ببینید الگوی شما تو زندگیتون کیه ؟! ۱- انیشتین چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 17:45 :: نويسنده : ღ♥takdel♥ღ
داستان عاشقانه و غمگین “اثبات عشق” پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم …
می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم… هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم… تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد… گفتم:تو چی؟گفت:من؟ گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟ برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم… با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره… گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه… گفت:موافقم…فردا می ریم… و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من بود چی؟…سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم… طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره… یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس… بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم… علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟ که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود…یا از خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش گفتم:علی…تو چته؟چرا این جوری می کنی…؟ اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم… دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟ گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم… نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و اتاقو انتخاب کردم… من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم… دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…حالا به همه چی پا زده… دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود… درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون… توی نامه نوشت بودم: علی جان…سلام… امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم… می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضربودم برگه رو همون جاپاره کنم… اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه… توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, :: 11:42 :: نويسنده : ღ♥takdel♥ღ
دیشب خیلی خیلی تنها بودم از در و دیوار موج منفی فراون بود, وحشتناک بود!
تلفن رو برداشتم به خودم گفتم زنگی به خدا بزنم شماره روگرفتم زنگ میخورد اما جواب دریافت نکردم پیش خودم گفتم یا صدا زنگ رو بسته یاتلفن رو قطع کرده خلاصه موفق نشدم دل به دریا زدم بعد از کلی کلنجار با خودم شماره همراهشو گرفتم اخه میدونی بهم گفته بود اول تلفن ثابت دوم تلفن ثابت اگه ناچار بودی به همرام زنگ بزنمنم چاره ناچار جسارت کردم زنگ زدم نمیدونم رو ویبره بود یا عمدی جواب نمیداد خلاصه بعد از کلی زنگ خوردن یادم امد ممکنه امروز روز حسابرسی مخلوقات ناسپاس و گناه کارش باشه قطع کردم ودوباره پیش خودم گفتم شاید هم روز دستمزد دادن به ادم خوبا باشه... اخه پدرم میگفت: "خدا هیچ وقت بی گدار به اب نمیزنه تا جایی که راه داره ادما رو فرصت میده تا بتونند جبران مافات کنند." خلاصه مثل این بود که خدا برا هر انسانی دوتا نیمه ۴۵ دقیقه ای وقت میگیره اگه درست نشد دو تا ۱۵ دقیقه وقت اضافی و در نهایت درست نشد ونتیجه نگرفت به ضربات پنالتی میکشونه به همین دلیل منم خیالم راحت بود که خداهیچ وقت منو تنها نمیگذاره دوباره زنگ زدم این دفعه صدای ارامش بخشی توی گوش پر از امیدم طنین انداخت ... که هواتو دارم و میدونم چی میخوای داشتم پرونده تو رو نگاه میکردم بشر فکر کردی تو رو از یاد بردم ؟ ای بنده ی نا شکر وقتی تو رو خلق کردم دفتر اعمالت رو با خط خوانانوشتم و دست تو دادم ولی چرا روال کار از دستت رفت من هرگز تنهات نگذاشتم یادته : آن شب تاریک که خیلی ترسیده بودی یه بسته پر از امید بهت دادم و گفتم فردا هوا روشن میشه ؟ و آنقدر روشن شدکه مجبور شدی عینک افتابی بزنی ؟ یادته هیچ وقت تنهات نگذاشتم و همیشه بسته بسته امید برات فرستادم . اما تو ای بنده ی همیشه شاکی از زیر تماس با من طفره میری و همیشه برا خودت بهانه تراشی میکنی ... راستی گوش کن یک خط ثابت برات جدا گذاشتم یعنی هر وقت خواستی تماس بگیر دیگه هرگز صدای زنگ رو
سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:, :: 10:38 :: نويسنده : ღ♥takdel♥ღ
....و تو آن اتفاق بزرگ زندگی من بودی که افتادی تا من مهبوت به رقص موزون برگی بنگرم که دارد می افتد رنگ در رنگ آرام و صبور رقص در اوج و من بی تاب رسیدن تو هم چنان به آسمان خیره می شوم تو می آیی و معجزه بهار را در پاییز واعجاز سپیده را درشب نشان می دهی تا من باز به یادم بیفتد که خدا چقدر زیباست و بیقراری من و تو را دوست دارد تا اسیری باشیم در دست باد، تا آزاد و رها خود را تسلیم سرنوشت کنیم و افسار از گردن احساس خود برداشته و خود را در دشت بیکران زمان رها سازیم و منتظر بازی تقدیر خود باشیم امشب رقص ما در باد رویائیست!! من تو پاییز باد و هم آوایی من وتو... آه که زندگی با خیال تو چقدر زیباست... درباره وبلاگ به نام خدایی که هستی را با مرگ, دوستی را بی رنگ, زندگی را با رنگ, عشق را رنگارنگ, رنگین کمان را هفت رنگ, شاپرک را صد رنگ, و من را دلتنگ دوستان آفرید..... سلام به همه ی دوستای گلم خوش اومدید به وبلاگ خودتون امیدوارم خوشتون بیاد. آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |